بیتابیتا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

گل خوشرنگ بیتا

منم و دو دختر گل بیتا 10 ساله و مهتا 4 ساله

یک روز بارانی

    از صبح که بلند شدم صدای دلنشین بارون میاد .بیتا هم از صبح که بلند شده یک راست تاپش رو نشون داده . داره تاپ می خوره. دیروز توی صف بانک یک دختر کوچولو اومد کتار بیتا و گفت شبیه دوستم مریمه. پیش خودم گفتم دوست.راستی چه جالبه که دختر من هنوز دوست نداشته . یعنی اولین دوستش کیه؟.اسمش چیه.؟ چقدر تکرار باعث شده خیلی چیزهارو فراموش کنیم.من اولین دوستم کی بوده؟ دلم برای بعضی چیزها خیلی تنگ شده . خوش به حال اون کسایی که توی خونه های ویلایی زندگی میکنند. یک روز به یاد آپارتمان نشین ها توی حیاط پشه بند بزنید وتا صبح ستاره هارو نگاه کنید. (به یاد بچگی). یادش بخیر خاک بازی ها و آب بازی های توی حیاط اینم یک عکس از بابایی و عمو محسن وقتی ...
7 آبان 1390

بیتا طلا

دخترک نازم هرروزماروسورپرایز میکنه.اول اینکه علاقه خاصی به ماشین لباسشویی داره و تا ازش غافل می شیم میره سرش رو میکنه توی ماشین... چند روز پیش داشتم براش بادام میشکوندم که اومد کنارم نشست.خودش دونه دونه بادوم هارومیزاشت روی سنگ و منم میشکوندم...برای کاری پاشدم اومدم دیدم سنگ رو گذاشته جلوش خودش بادوم میزاره خودش میزنه روش. و دیروز وقتی باباباش می خواست بره بیرون رفت برسش رو آورد داد دستم... دیشب هم بعد از بازی خواست بیاد پیش ما اسباب بازی هاش رو ریخت توی جاش بعلاوه هر چیزی که اونجا بود و من وباباش وقتی داریم تلویزیون نگاه میکنیم یکباره میبینیم خاموش شد یا صداش بلند شد یا کانال عوض شدوخلاصه... نمی دونم از کجا میفهمه که کجا...
19 مهر 1390

دلنوشته

چرا آدم بعضی اوقات دلش میگیره.چرا یاد یکچیزهایی میفته که حتی ارزش فکر کردن وبه خاطر آوردن نداره.کاش میشد ذهن رو هر سمتیکه دوست داری ببری. کاش میشد سریع قضاوت نکرد. کاش میشد بخشید.کاش میشد یکبار دیگه حس توی بغلمادر بودن یا شیر خوردن یا بلند بلند گریه کردن...رو تجربه کرد. به هر حال شادی زندگی ما هرروز در حال بزرگ شد نو یاد گرفتن.وروجک من بعضی اوقات میاد پیشمون در حالیکه دو انگشت اشاره و شستش روبه هم چسبونده.اونوقت میبینی یک مورچه لاش یا آشغال پیدا کرده و یا..... فینگیلیکنترلهارومیزاره روی گوشش و صحبت میکنه . عاشق پارک شده .وقتی میرسیم پارک از ذوقجیغ میزنه.الانم حاضره که بریم پارک اولم تاب رو نشون میده. ...
19 مهر 1390

مسافرت کوچولو به قزوین

چهارشنبه رفتیم قزوین دیدن مادر بزرگ و پدربزرگ بیتا جونم... چون تولد بیتا رو تو جنگل و کنار رودخونه گرفته بودیم کسی از قزوین نیومده بود. به خاطر همین بیتا جون کادوهای روز تولدش رو از مامان بزرگ، بابابزرگ و عمه هاش گرفت. اینم عکس دختر گلم با کادوی مامان بزرگش...   ...
8 مهر 1390