396 روزگی
امروز باران بارید...
با دختر گلم بیرون رفتیم.من اولین بار بود که بعد از عمل چشمم بیرون رفتم و از اینکه نیاز به برف پاک کن نداشتم(برای عینکم) خیلی خوشحال بودم.
بیتا دستهاش از پنجره ماشین برده بود بیرون و از بارون کلی کیف کرد. نوک انگشتهای کوچولوش یخ زده بود و حسابی قرمز شده بود.
دخترم بوی خوب میده . چند وقت پیش توی پارک یک نی نی کوچولوی شش ماهه دیدم . بیاد شش ماهگی بیتا بغلش کردم. اما دیدم نه، دخترم حس و بوی مخصوص خودش رو داره.
پارسال این موقع یک ماهش هم نشده بود اما الان بهش میگی بوس بده سرش رو میاره جلو .
اعضا بدنش نشون میده."نه" رو میفهمه. ازوقتی از قزوین اومدیم خنده رو شده... . بعد از مدتها لباس آستین دار تنش کردم با تعجب به آستینهاش نگاه کرد خیلی خوشش اومده بود.خالش یک قاشق براش گرفته که وقتی غذا داغ باشه رنگش تغییرمیکنه... .وای ...که چقدر این دختر کوچولوم رو دوست دارم.